یه بنده خدایی میگفت: «موسیقی بهتر از عکس و فیلم میتونه یه سری صحنه از گذشته رو بازسازی کنه توی ذهنت».
خودشو مثال میزد که یه موسیقی براش شیرینی دوران نامزدیش رو تداعی میکرد.
حرفش برام جالب بود و هی توی انبار احساساتم دنبال همین علت و معلولهایی که به حواسم ربط داشت، میگشتم چند سال.
سالها از شنیدن این حرف میگذره.
تجربه کردم که فقط صدا نیست؛ بو هم هست، دمای هوا هم هست، ساعت خاصی از روز با زاویۀ خاص تابش آفتاب هم هست.
هزارتا بهونه هست تا برگردی به همون ساعت و همون لحظه.
اما در خاطر من، روزایی که زندهان و جلوم با کمال پررویی چش توو چش میشن، شیرین نیستن.
روزای تلخِ از دست دادنه.
همۀ روزای ماه مهر.
اواسط شهریور بابا کرونا گرفت. یه هفته خونه بود.
اواخر شهریور بردیمش بیمارستان.
و ۲۶ مهر... .
اتفاقهای زیادی افتاد.
همین روزا بود که بین آیسییو و بخش و سالن انتظار و اورژانس، چشمم دنبال دکتر بابا بود که بپرسم خب چی شد نتیجه آزمایشا؟!
با خبرای تلخ و مأیوسکننده اول خودم و گاها فقط خودم مواجه میشدم.
هوای صبح این روزا، هوای ظهر این روزا، هوای عصر این روزا ... .
همهاش حس میکنم از دست دادن رو خوب بلدم. آخرین نگاههای پدر، ناامیدانه بود. خسته شده بود. خیلی جنگیده بود. پزشکش گفت: «سندروم زجر تنفسی». روی آخرین نامۀ بیمارستان که میشه خلاصهپرونده کنار دو سه تا عنوان دیگه، همینو نوشته بودن. از اسمش پیداست یا تعریف کنم که با بایپپ هم بهسختی نفس کشیدن یعنی چی؟ من خودم مشکل تنفسی داشتم بعد تصادفم بهخاطر لولههای تنفسیِ بایپپ توی کما اما بعد اینتوبه شدن (1) در بیهوشی و نوعی عمل لیزری، راه نفسم باز میشد و از صدای خرخر نفسهام که برای خودم هم گوشخراش بود، خلاص میشدم. اما بابا... .
نمیتونم بنویسم که چه وضعی شد در لحظهٔ جابجاییش به آمبولانس وقتی صدای دستگاه بوق ممتد زد.
برای میلیاردها آدم ممکنه اتفاق مشابه یا دردناکتر از اون روزها رخ داده باشه اما حتی روزهایی که توی بیمارستان منتظر اجازۀ نگهبان بودم برای دیدن بابا، به این فکر میکردم که آیا میتونم صدای پیام این اتفاق رو بشنوم یا نه؟
از این بدتر نمیشه که هم مثلاً شاهد ذرهذره آب شدن پدرت باشی و درنهایت او رو از دست بدی و هم نشنوی که نشانه بهت چی میگه. با تمام وجودم سیلیهایی که وقایع بهم در روز تدفین زدن رو حس کردم.
مضمون آیهای از قرآن در اواخر سوره آلعمران میگه: این حوادث و وقایع در عالم برای عدۀ زیادی از مردم اتفاق میوفته. قصد و غرضی هست پشت پرده تا یه چیزایی روشن شه و اتفاقهایی بیوفته. هدف و منظور همیشه عین زیرنویس زیر وقایع نوشته نمیشن. اونا رو باید بیرون کشید و پیداشون کرد. توی حیاط بیمارستان دائماً توو این موضع خودمو میدیدم که یکی از مخاطبان این اتفاق که باید بشنوه و بفهمه و یاد بگیره منم. فهمیدم هیچ وقت پدرم رو ندیده بودم (اونطور که باید). با مرور و توجه به این اتفاق، هنوز هم نشونهها دارن حرف میزنن. دیگه میشنیدم نشونهها چی میگفتن. ضعفهام جلو چشمم رژه میرفتن. از اونچه که بودم و اونچه که باید باشم حرف میزدن. انگار کارم شده بود دستهبندی و مرتب کردنِ پیغامپسغامهای نشانهها. هر چقدر نورافکن بیشتر کار کرد، جزئیات صحنه بیشتر پیدا شد و راستوریس کردن صحنۀ ملتهب بیشتر کار میخواست. اینجوری نبود که توو اون لحظه فقط تنها وظیفهام ایستادن و وا نرفتن باشه. جمعوجور کردن مادر، خواهر، برادر، همسر، مهمونا و مراسما هم یهو از دقیقۀ اول هجوم آوردن. چطور میتونم ادعا کنم که همۀ نشانهها رو دیدم؟ هنوز توو خلوتم غرق اون حادثه میشم و از خدا میخوام بهم نشون بده هر چیزی رو که بخاطر ظرفیت کم و ناتوانیم ندیدم. یاد گرفتم که باید حسگرهامو تقویت کنم و دقیقتر ببینم و بشنوم. یاد گرفتم باید مسئولیتپذیرتر باشم، تکبُعدی نباشم.
ممکنه حالا پدرم شاهد حقیقت اعمالم باشه. معتقدم تمــــــــــــــــــــام عمرش رو صرف رسیدگی به ما کرد. بار گرونتری رو حس میکنم روی دوشم. این امانت رو بیجا مصرف نخواهم کرد.
(1) باز کردن مجرای تنفسی با ابزاری مکانیکی برای تنفس مصنوعی