تابش نور ملایم آفتاب همراه با هوای تقریباً بهاری اوایل اسفند، در کنار صدای قطارِ در حال حرکت مثل لالایی چشمانم را پر از خواب میکند.
در دل بیابان تا چشم کار میکند خاک است و ریگ و سنگریزههایی که با تابش آفتاب شبیه ستاره چشمک میزنند.
در افق، کوههایی که زمین را به آسمان گره زدهاند؛ با نخهای سفیدی از برف.
سفر را دوست دارم. بچهتر که بودم دوست داشتم جهانگرد شوم و بهتنهایی سفر کنم.
بعدترها فهمیدم سفر گاهی میتواند زندگیام را تغییر دهد.
واقعاً اینطور بود. من در سفرها تغییر کردم. این خاصیت بعضی از سفرهاست که باید رها کنی و بروی و منتظر اتفاقات جدیدی باشی.
باید با آدمهای رنگارنگ برخورد کنی. باید عادتهایت را تغییر دهی و چیزهایی را که تا دیروز بهراحتی از آنها فرار میکردی و بهسختی تحمل میکردی.
اگر خودت هم قصد تغییر داشته باشی که نورِعلینور میشود.
خلاصه به قول شاعر: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی»
این سفر هم از این قضیه مستثنا نبود.
طبق برنامه باید خیلی قبلترها در مقصد میبودیم.
حرکت لاکپشتوار قطار به همراه توقفهای طولانی صدای مسافرها را در آورده بود.
گویا مشکلی برای قطار به وجود آمده بود.
راهروهای قطار پُر از صدای پچپچ مسافرها شده بود. کلافه شدن از صدای پچپچها مشخص بود.
اما کسانی که پختهٔ سفر بودند و دلهایشان مانند حال و هوای امروز بهاری بود، بهدور از حوادث مشغول کار خود بودند و مشکل را تبدیل به فرصت کرده بودند.
امید آنکه ما نیز اینگونه باشیم.